رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت پنجم

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت پنجم

نویسنده : فاطمه حیدری

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید

- نگار...پاشو..
به زور چشمانم را باز میکنم:
- هوم؟ چیه؟
- پاشو الان نماز قضا میشه...
سرم را روی متکا پرت میکنم:
- برو بابا...
- چی؟
خوابم میبرد...اما مگر میگذارد؟ دستم را میکشد:
- بلند شو ببینم! پاشو..
- اَه....من نماز نمیخونم رهام...
- غلط میکنی..پاشو ببینم!.......................................

با لحن گریه آلودی میگویم:
- بیخیال تورو خدا...
- گفتم بلند شو!
مشتی به خوشخواب میزنم و مینشینم:
- اَه...چی میگی؟
- اولا درست صحبت کن...دوما داره آفتاب میزنه..نمازت قضا میشه!
نه این مثه اینکه نمیفهمد...کی نماز خواندم که باره دومم باشد..انهم چی؟ نماز صبح!
برق را روشن میکند...دستم را سایبان نگاهم :
- رهام...آخه...
روبه رویم مینشیند..دستم را میگیرد...آرام میگوید:
- اینهمه کار میکنی...والا از فرنچ ناخون و رنگ موها و خرید آشغال پاشغال گرفته تا خوندن کتابای چرت و بی محتوا...اینهمه وقت حالا برای چی نماز نمیخونی رو نمیدونم...
سرم را پایین میاندازم دوباره ادامه میدهد:
- این یکی از شرطای با من موندنه میدونستی؟
- نماز زوری؟
- آره زوری...یه مدت فکر میکردم با زور که نمیشه لباس ایمان پوشید...اما میبینم نه...کسی که لیاقت و پیش زمینه خوب شدنو داره باید با زور هلش داد! توام میتونی ...چون دلشو داری...حالام بلند شو...
به زور و بلا آستینم را بالا میزنم و به سمت دستشویی میروم...
جانماز و چادر رنگی رو به رویم میگذارد...چادر را سرم میکنم:
- اینارو از کجا آوردی؟
- از شیراز...واسه مامانمه...
روبه رویم میایستد...لبخند میزند...لب و لوچه ای کج میکنم:
- اینجوری خیلی بدم؟
اخم میکند:
- اینجوری تازه بهتری...
میخندم...
- نخند..بخون الان قضا میشه!
نیت میکنم و آرام الله و اکبر میگویم...دروغ چرا اما...گاهی خیلی جاهارا فراموش میکنم...
رهامم روبه رویم نشسته و چشم از نگاهم برنمیدارد! خنده ام میگیرد...او اما جدیست...
تشهد را با هزار غلط میخوانم...دستی به زانو میزنم و نگاهش میکنم...
از فکر بیرون میاید و میگوید:
- مریضم کردی...
- چی؟
- سرما خورده ای نه؟ گلوم درد میکنه بدجور...
گلوی خودم هم میسوزد:
- ببخشید...
از کنارم رد میشود و روی تخت غلت میخورد:
- معذرت خواهی داره؟
شانه بالا میاندازم ....چادر را جمع میکنم و خودم را روی تخت میاندازم...اعتراض میکند:
- اِ...دیوونه...
میخندم... به آغوشش پناه میبرم...
- ساعت چنده؟
- شیش و ربع...
- هشت نه برم خونه..
- برای چی دیگه بری؟
- ببخشیدا که امروز تولد رادینه...
- منم میدونم ...خوب همینجا هستی دیگه...
- سر و وضع منو دیدی؟
چپ چپ نگاهم میکند:
- این هیچی...کادوی رادینم نیاوردم...
- چی گرفتی؟
- یه پلیور و شلوار...
- دستت درد نکنه!
- تو چی گرفتی؟
- من نگرفتم...رادین ازم گرفت..
- وا...چی؟
- قول...
- قول چی؟
- یه مسافرت...قول گرفت باهم بریم کیش!
میخندم:
- ایول...ایول...پس حال میکنید...
بازهم چپ چپ نگاهم میکند...گلویی صاف میکند:
- چرا مثه لاتا حرف میزنی؟
میخندم:
- چرا میخندی؟
 شانه بالا میاندازم:
- از کی تا کی میرین؟
- هنوز بلیط نگرفتم ولی احتمالا آخر هفته میریم...
- چند روز؟
- نمیدونم!
- پس خواهشا بیشتر از یه هفته نباشه...خوب؟
نگاهم میکند...چیزی نمیگوید...چشمانش را میبندد:
- خوابم میاد ..اینقدر حرف نزن ویرووس..
مشتی به بازویش میزنم:
- ویروس خودتی...
- فعلا که تویی...
میخندم و به زور خودم را زیر بازویش فرو میکنم...
خوابم نمیبرد...خیره به چهره مردانه اش میمانم...این یک سوال بی جواب اسن...چرا اینقدر دوستت دارم هان؟
دیشب تازه به این نتیجه رسیدم: رهام وفادار است...متعهد است...حتی به کسی که میتواند تعهد نداشته باشد...
واز همه مهمتر...در پی این همه غرور و تکبر و جذبه...قلب آرامی دارد... بخشندست...خیلی...او برای دومین بار بچه بازی های مرا بخشید ..دیوانه بازی هایم را بخشید...
این برای مردی مثل رهام خیلیست..خیلی!
آفتاب در آسمان میدود...نور روی صورت مردانه اش پهن شده و اینگونه بیشتر دوستش دارم!
- میدونم خیلی جذابم...اما نمیخوای تمومش کنی؟
میخندم...بلند...میخندم...بغلشمیکنم...بازهم میخندم...لبخند کجی روی لبانش مینشیند...از خودراضی...خودخواهِ دوست داشتنیه من..زیر گوشش را میبوسم:
- تو که گفتی خوابت میاد؟
چشمانش را باز میکند:
- اگه تو بذاری...

 

- فعلا که تو منو از خواب زدی...

نگاهم میکند:

- از این به بعد باید به این خواب زدگی ها عادت کنی خانوم!

شاکی میشوم:

- چی؟ برو بابا عمرا...

رو برمیگردانم...ساعدم را میکشد:

- شما خیلی بیجا میکنی...

- ول کن تورو خدا...

- نمیکنم!

با شیطنت نگاهش میکنم:

- چیکار ؟

اخم میکند:

- بیمزه...

- اصلا کلا ضایع کردن تو خونته...

چیزی نمیگوید...بلند میشود..نگاهی به ساعت میاندازم...هفت و خورده ایست!

تیشرتش رادرمیاورد...مثه پسرهای هیز چشمم را بازتر میکنم و براندازش میکنم...

در کمد دنبال لباس است...از پشت خوب نگاهش میکنم...همانطور میگوید:

- دختر هیز ندیده بودیم..

کم نمیاورم:

- از این صحنه ها کم پیش میاد!

میخندد...پیراهن مردانه سفیدی میپوشد...

روی دو آرنجم تکیه میکنم و نگاهش میکنم:

- چطوری بدون آینه حاضر میشی؟

نگاهم میکند و چیزی نمیگوید...

با ابرو اشاره میکند به عقب:

- برگرد...

خنده خبیثی میزنم:

- نه دیگه...نه...

اخمش غلیظ میشود:

- گفتم برگرد نگار...

چشمانم را میبدنم ...پتو را هم روی سرم میکشم...میدانم شلوارش را پوشیده..صدای برخورد آهنی کمربندش را میشنوم! بیرون نمیایم...دلخور...نه نه...من دیگر غلط بکنم دلخورباشم...اما دیگر از زیر پتو بیرون نمیایم!

- من ساعت شیش میام خونه..توام برو خونت حاضرشو زود برگرد...من که بلد نیستم شام درست کنم!

مایع جوجه کبابو گذاشتم تو یخچال...توام یه چیزی درست کن کنارش بذار...

میام خونه باشی ها...کیکم خودم میارم...رادینو میبرم کانون...راسی خونرم تزئین کن...

پتو را کنار میزنم...پلیور آلبالویی روی لباسش پوشیده...کتش را روی دست میگذارد..میخواهد برود:

- کاری نداری؟

کله ای تکان میدهم..ادایم را درمیاورد و میگوید:

- این الان یعنی چی؟

دوباره سرم را تکان میدهم به معنای هیچی:

- تکون دادن زبون یه مثقالی سخت تره یا اون کله هفت کیلویی...

خنده ام میگرد ...اما میخورمش...

چیزی نمیگوید..در را باز میکند..اما اگر نگویم خفه میشوم:

- خسته نشی شما یه وقت؟

ابرو بالا میاندازد و با قلدر بازی میگوید:

- جـــان؟ چیزی گفتی؟

اینبار نمیخورم..میخندم:

- نه شما راحت باش...همه کارارو خودم میکنم...

زیر لب با پرروگی زمزمه میکند:

- وظیفته...

جیغ میکشم:

- خیلی پررویی...

میخندد:

- همینی که هست...

میخواهم به سمتش حمله کنم که سریع در را میبندد...

***

کاش یغما نبود و با آزادی لباس میپوشیدم!

تزئین آنچانی نکردم خانه ر...فقط یه ده بیستا بادکنک را باد کردم و روی زمین انداختم!

سالاد الویه ای هم درست میکنم و سلفن کشیده در یخچال میگذارم...

آینه دستی کوچکم را نگهمیدارم و آرایش ملایمی میکنم...جلوی مویم را با نانسی فر کرده ام..فرق وسط باز میکنم و شال بادمجونی رنگم را سر میکنم!!

دامن بادمجونی بلند و مانتوی گشاد مشکی هم تن میکنم!

ناخن هایم را لاک و سری به سوپ میزنم...برای دهمین بار در آینه نگاه میکنم...کمی رژم را پررنگ تر میکنم.


پیش دستی ها را آماده و روی میز پذیرایی میگذارم...

دیگر کاری برایم نمانده..روی مبل لم میدهم...صدای موبایلم درمیاید...فیروزه است:

- جانم؟

- سلام..خوبی؟ خبری نمیگیری؟

- سلام عزیزم..قربونت تو چطوری؟

- بد نیستم..

- راسش این چند وقته خیلی درگیرم...

- درگیر چی؟ درواقع درگیر کی؟

خنده ام میگیرد:

- لوس...

- جدی میگم...شنیدم خیلی با رهام چیک تو چیک شدین...فکرشم نمیکردم بتونی تحملش کنی...

- تحمل؟ تحمل چرا؟

- با این گند دماغ که نمیشه کنار اومد...

- فعلا کنار اومدم..در ضمن اصلانم گند دماغ نیست..فقط یه کم خشکه...

میخندد:

- خوب حالا...هنوز هیچی نشده طرفداریشم میکنه! خونه ای؟

- نه..

- کجایی؟

- خونه رهام..

- چــــی؟ تنهایی؟

- آره تنهایی...

- نگار داری چیکار میکنی؟

میخندم:

- مگه کاریم دارم بکنم؟

- جدی دارم میگم نگار..تو از خیلی چیزا خبر نداری...نمیخوام دوباره گذشته رهام تکرار بشه...

- من از همه چیز خبر دارم...

- همه چیز یعنی چی؟



- یعنی قضیه ازدواج زوری آنا و قضیه های بعد ترش...

- بعد تو اینارو میدونی باهاش تنها اونجایی؟

- اولا رهام مرد تر ازاین حرفاست..دوما خودش سر کاره ...تولد رادینه منم اومدم اینجا غذا درست کردم و یه تر تمیزی کردم تا بیان...واسه همین اومدم..

- صبح پس چرا زنگ زدم خونت جواب ندادی؟

میخندم:

- اینجا بودم...

جیغ میکشد:

- واقعا احمقی نگار..هربلایی سرت بیاره حقته!

بازهم میخندم:

- بذار از این بلاهای دوست داشتنی سرِ ما بیاره حالا ...بعد تو اینقدر شورشو بزن!

- دیوانه ای به قران

- میدونم..

- چرا حالا مارو دعوت نکرد؟

- چه میدونم..

بعد از سکوت طولانی میگوید:

- من دیگه برم...مواظب خودتم باش دختره خنگ..کاری نداری؟

با خنده خداحافظی میکنم...زیر سوپ را خاموش میکنم...نگاهی به ساعت میاندازم یک ربع به شش است...

مسیجی به رهام میدهم:

- کجایی پس؟

طبق معمول ...مثل همیشه جواب نمیدهد...یه ربع بعد زنگ خانه به صدا درمیاید...

تصویر یغما در آیفون نشسته است...در را باز میکنم...کنار در چوبی منتظر میایستم..

یک شاخه گل آفتابگردان و کادویی زیر بغلش زده...یک باکس ماءالشعیرم زیر آن یکی بغلش...خنده ام میگیرد...

سلام و احوالپرسی میکنیم و زودتر از من وارد خانه میشود...

سرکی میکشد با لبخند میگویم:

- هنوز نیومدن...

سریع برمیگردد و یه جوری نگاهم میکند...تنم میلرزد...

روی مبل راحتی مینشیند...به آشپزخانه میروم تا چایی برایش بریزم...با صدایش برمیگردم..باکس را روی اپن میگذارد ...میخندد:

- والا میایم خونه این رهامه نمیتونیم از اوناش بخوریم...مجبوریم از این مجازا بیاریم..

لبخندی میزنم و سینی به دست از کنارش عبور میکنم:

- بفرمایید...

- ممنون!

پاروی پا میاندازد و چایی را سر میکشد...شماره رهام را میگیرم ..بلند میشوم...بعد از چند بوق طولانی بالاخره جواب میدهد:

- بله؟

- سلام..رهام کجایی؟

- دارم میرم دنبال رادین؟

- تازه؟ ای بابا...تورو خدا زود بیا...

- باشه حالا...

- یغما اومده...

- باشه باشه...زود میام!

گوشی را قطع میکند...دوباره روبه رویش مینشینم...نگاهم میکند..یک مدل خاصی...هیزانه نه اما...حسی بدی بهم دست نمیدهد...

- رهام چطوره؟

- خوبه...البته فک کنم از من سرما گرفته باشه...

میخندد:

- نه منظورم به احوالش نبود...منظورم با رهام بودنه..

ابرو بالا میاندازم :

- آها...آره خوبه...چرا بد باشه...

سر تکان میدهد:

- رهام اصلا آدم تاثیر پذیری نیست..

- چطور؟

- آخه ورود هر زنی به زندگیه یه مرد باعث یه تغییراتی رو مرد میشه..اما خوب...رهام فرقی نکرده ...هنوزم سرده..خشکه...هنوزم اس ام اس بازی نمیکنه...با تلفن زیاد حرف نمیزنه..میدونی چی میگم؟

- بله...بله ...خوب...این الان خوبه یا بد؟

- هم خوبه هم بد...

- یعنی چی؟

- خوب...رهام باید از این لاک سردش بیاد بیرون...باید وجود تو یه تاثیری توش داشته باشه..اما..خوب...خوبم هست چون بیشتر تاثیرات خوب میذاره و تاثیرات بد نمیپذیره...

- رهام مرد عجیبیه...و من این عجیب بودنشو دوست دارم...

ابرو بالا میاندازد:

- خوشبحالش...

میخندم...بلند میشوم..از کنارش عبور میکنم...برنج میگیرم و میگذارم تا خیس بخورد...

سر جایم مینشینم و با موبایلم ور میروم...از حضورش معذبم..

- با وجود رادین مشکلی نداری؟

چرا اینقدر کنجکاو؟ لبخند نصفه نیمه ای میزنم :

- نه...نه خیلی دوسش دارم..

نیشخند میزند:

- تو واقعا دختری؟

- چرا؟

- اخلاق عجیب رهام...یه پسره شیش ساله...یه ازدواج ناموفق..گذشته عجیبترش...چیجوری میتونی از کنار اینا بگذری؟

اخم میکنم:

- منظورتون از این حرفا چیه؟

خیره نگاهم میکند...درواقع حس میکنم به فرهای موهایم خیره شده...صدای در مرا از برزخی که درش فرو رفتم بیرون میکشد...در را باز میکنم...

رادین سریع تر داخل میشود...بغلش میکنم..میبوسمش...زیر گوشش آرام میگویم:

- تولدت مبارک عزیزم...

نگاهم میکند:

- چقدر خوشگل شدی..

دوباره بغلش میکنم و فشارش میدهم...

- بدو برو لباستو عوض کن...گذاشتم رو تختت...

سر تکان میدهد و بعد از سلام و دست دادن به یغما به اتاقش میرود...رهام ماشین را داخل میاورد...

منتظرش میایستم...

کیف و کتش در یک دست و کیک هم روی دست دیگرش...به سمتش میدوم:

- سلام...بده من بیارم..

با دیدنم اخم میکند:

- این چه وضعیه؟

ابرو بالا میاندازم:

- چه وضعی؟؟ مگه چیه؟

چیزی نمیگوید و کیک را دستم میدهد و زودتر داخل میرود...دلخور میشوم اما قدرت بروزش را ندارم...

صدای احوالپرسی اش به گوش میخورد...و اما دوباره سکوت...

گوجه روی سالاد را خورد میکنم...خیار را هم..

صدای پایش را میشنوم...میدانم پشتم ایستاده...خودش را بهم میچسباند و دلم هزار راه نرفته را برمیگردد...

برنمیگردم...شالم را عقب میزند و از کنار گوشم آرام گونه ام را میبوسد...

دستم شل میشود...چشمانم را میبندم و کلافه چاقو و خیار را روی تخته میاندازم...

بَرَمیگرداند...لبخند میزند...با ابرو به موهایم اشاره میکند:

- بدشون تو..

اخم میکنم:

- رهام چرا اینجوری شدی؟

- شنیدی؟

تنها نگاهش میکنم...خودش آرام شالم را جلو میکشد و موهایم را پشت گوشم میاندازد...

دلم میخواهد با این قیافه عجیب و با جذبه بغلش کنم و تا دنیا دنیا ببوسمش...اما...خنده ام میگرد و نمیتوانم اخمم را پنهان کنم...

لبه شال را روی شانه ام میاندازد...

با انگشت شصتش لبم را پاک میکند...دلم بهم میریزد...

لبه شالم را میگیرد...به سمت چشمانم میاورد...سرم را عقب میکشم:

- چیکار میکنی؟



- آرایش که فقط رژ لب نیست...دوست ندارم اینقدر چشاتو سیاه کنی...
نفسم را فوت میکنم..با اینکه از این بازی لذت میبرم اما..نمیتوام مقابله نکنم!
پشت چشمم را پاک میکند...با کف دستش هم گونه ام را چند بار میمالد...نمیتوانم نخندم...
چشمانمرا میبندم و لبخند میزنم...کاری نمیکند...بعد از یک سکوت طولانی چشمانم راباز میکنم..نگاهش میکنم...یک سوال برای هزارمین بار..چرا اینقدر بدقلقی هایت زیباست؟
دست به سینه میشوم:
- تموم شد؟
در نگاهم خیره میماند ...با ابرو به دامنم اشاره میکند:
- پاهات بیفته بیرون بیچارت میکنم...
هلش میدهم..عقب میرود:
- تورو خدا بس کن...
سینه سپر میکند و با خنده میگوید:
- جـــون؟
با صدا میخندم....
- آستیناتم بده پایین...اینجوری که زدی بالا همون آستین کوتاه میپوشیدی بهتر بود....
دستش را میگیرم :
- تو به من اعتماد نداری؟
کنج لبش بالا میرود:
- این احمقانه ترین سوال روی زمینه...تحریک یه مرد نیازی به اعتماد من ندارهخانوم...دیگه از این معقوله بی ربط برای قانع کردن من استفاده نکن...فهمیدی؟
سر تکان میدهم...
- باربیکیو رو روشن کردم...هر وقت گفتم جوجرو بیار...
سر تکان میدهم ..
رهام و یغما با سر و صدا بیرون میروند...
یغما آدم خوش مشربیست..میخندد و میخنداند اما چرت و پرت نمیگوید...تیکه هایش در عین بی تفاوتی خودش خنده دار است!
رادین لباسش را پوشیده...دامنم را میکشد:
- جونم؟
برس را دستم میدهد...
موهایش را شانه میکنم...بوسه محکمی به گونه اش مینشانم...
- برم تو حیاط؟
- اره عزیزم برو...
میز را میچینم...قاشق هارا در ظرف میگذارم...صدای رهام میاید:
- نگار....نگار خانوم!
از پنجره خم میشوم:
- جانم ؟ بیارم؟
- اره ....
سینی را بدو بدو میبرم...یغما خودش را به من میرساند و سینی را میگیرد...
سلفن سالاد هارا برمیدارم و روی میز میگذارم...نوشابه ها را باز میکنم میخواهم داخل پارچ بریزم که صدای یغما از کنار گوشم میاید:
- اینجوری نیست ...بده من!
لبخند میزنم:
- نه ممنون...خودم انجام میدم...
از دستم میگیرد:
- ببین پارچو کج میکنی که گازش نپره...
نگاهم میکند:
- اوکی؟
سر تکان میدهم...دوباره به موهایم نگاه میکند که دیگر زینت قبلش را ندارد...
نیشخندی میزند و نگاهش را به سیاهی نوشابه میسپارد..نمیدانم شاید هم خنده هایش شبیه رهام نیش دارد!
لیوان را را میچینم..از همان دور به چهره اش خیره میشوم...چشمان درشت سبزش زیبایی عجیبی دارد...
پوستش را برنزه کرده...موهای قشنگ و به روزی دارد...هیکلش عضلانی تر از رهام است و قد متوسطی دارد...
تیشرتتنگی تنش کرده و با شلوارِ به قول رهام جرواجر...در کل شیک تر و امروزی تراز رهام است اما...رهام مردانگی و جذبه ای در وجودش است که در هیچ مردی پیدا نمیشود...
غافلگیرم میکند...لبخند عجیبی میزند و بیرون میرود...قلبم میریزد..کاش نفهمد که ناشیانه دیدش میزدم...
رادین زودتر برمیگردد...سردش است....دستش را میگیرم و با ناز گرمش میکنم!
رهام سینی به دست داخل میاید...یکی داخل دیس میگذارد و یکی در دهانش...خنده ام میگیرد...در دلم میگویم:
- نوش جانت....
یغما هم کنارش میایستد و چندتایی میخورد...اعتراض میکنم:
- ای بابا...اصن همون بیرون همرو میخوردین دیگه...
رهام میخندد و پشت میز مینشیند....یغما با خنده میگوید:
- دم آتیش که چرا چندتا انداختیم بالا ...خدایی داغ داغ یه مزه دیگه داره...
میخندم...رادین کنارم مینشیند...برایش سوپ میکشم...رهام هم اول سوپ میخورد...یغما ظرفش را رو به رویم میگیرد :
- یه کمم واسه من بریز...
نگاهی به رهام میاندازم...حرکتی نمیکند و به خوردن ادامه میدهد...برایش میریزم...
خودم هم مشغول میشوم!
رهام مرد حساس و غیرت خرکی نیست...دوست دارم این تعادل رفتارش را دوست دارم!
یغما بالی برمیدارد و روبه روی صورتش تکان میدهد:
- رهام بعد این چی میچسبه؟؟؟
رهام چشم غره ای میرود:
- بدون اون کوفتیم میچسبه...
- ای بمیری که نمیشه باهات خوش بود...
بیخیال میخندم ...یغما بلند میشود:
- چیزی میخواین بیارم؟
- نه نه....
رهام نگاهم میکند:
- سوپت عالی بود...مرسی...
لبخند میزنم:
- نوش جونت..
یغما با آن باکس مسخره اش برمیگردد..روی میز میکوبدش...رهام خنده اش میگیرد:
- دلقک...
یغما هم میخندد:
- آره داداش ما دلقک...
قوطی درمیاورد و سمت رهام پرت میکند...میگیردش...به دستم میدهد...
- بازش کن..
بازش میکنم...اول کمی از سرش میخورم و دستش میدهم...
یغما با ژست خنده داری میگوید:
- میخوام اینقدر بخورم تا بمیرم داداش...
رهام با پوزخند میگوید:
- هه..این فقط کلیتو روون میکنه رفیق...
دستم را مقابل دهانم مشت میکنم و با صدا میخندم...
رهام دستش را روی رونم میگذارد و فشار میدهد..قلبم میریزد...خنده ام هم ...
یغما زیر چشمی نگاهمان میکند و قوطیش را باز میکند...
خلاصه شام را با شیرین کاری های عجیب یغما و تیکه پرانی های رهام به اتمام رساندیم!
رادین برای کیک و کادو و وداع با پنج سالگی اشتیاق دارد بســیار...
ظرفهارا در ماشین میچینم...دستمالی روی اپن میکشم و چایی میبرم..رهام سریع بلند میشود و از دستم میگیرد!
ظرف میوه را هم میاورم...رادین معترض میشود:
- ای بابا خوب کیکو بیارین دیگه!
میخندم...رهام بغلش میکند و به خودش میچسباند:
- الان میاریم مرد کوچک..
کنار رهام مینشینم...فاصله میگیرد و میفهمم که نمیخواهد از محرمیتمان چیزی بفهمد...البته چندان مطمئن نیستم که تا الان نفهمیده باشد!
پرتغال و انار را پوست میکنم و در بشقاب میگذارم و سرش میدهم سمت یغما...
با رهام در مورد شرکت و نقشه و این چرت و پرتایی که هیچ در موردش نمیفهمم بحث میکنند...
دلم میخواهد کسی هم کمی در مورد دارو و شیمی و رشته ام بداند!
کاش یغما زنی ، دوست دختری چیزی داشت!
رهام میگوید:
- نگار کیکو میاری؟ خیلی خستم به خدا...
لبخندی میزنم و کیک را میاورم...رادین با ذوق روی مبل سه نفره مینشیند! سریع دوربین را میاروم...
چند عکس تکی ازش میگیرم..
- رهام توام بشین...
- بیخیال...
- اِ...یعنی چی؟
یغما ضربه محکمی به کمر رهام میزند:
- این مرد عجیبتون از عکس انداختن خوشش نمیاد...
مرد عجیبتون...لبخندی میزنم:
- این مرد عجیب از چی خوشش میاد...
- پاشو دیگه...رهام...
کلافه بلند میشود از کنارم که عبور میکند با خنده خسته ای شالم را جلو میکشد...میخندم...
خوش عکس است...خیلی...
چقدر این سفیدی موهایش به دلم خوش میاید! چقدر...مردانه ترش کرده!
یغما هم خودش را میچسباند و سه تایی هم عکس میگیرند...
یغما طرفم میاید و دوربین را میگیرد:
- بشین میگیرم...


شالم را مرتب میکنم و کنار رادین مینشینم!
سرم را کج و نزدیک صورتش میگیرم...همیشه عادت دارم در عکسها دندان نما میخندم!
زیادی طولش میدهد!
رهام خسته میگوید:
- تمومه؟
- اره...اره!
رادین با ذوق شمع را فوت میکند ، کیک را میبرد...
برای هزارمین بار قول کیش را میگیرد...از لباسی برایش خریده ام خوشش میاید!
یغما بیشتر میپسندد و هی نگاهش میکند...
اوهم یک ساعت رومیزی پسرانه و یک پازل هزارتایی گرفته...
میدانم رادین از پازلش بیشتر از لباس اهدایی من خوشش آمده!
تاآخر شب رهام هی خمیازه میکشد و یغما حرف میزند...رادین زودتر از همه خوابشبرد...سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد و با لحن خسته اما خنده داری میگوید:
- یغما جان میشه یه دهن برامون خفه شی؟؟
خنده ام میگیرد...همان موقع یغما بلند میشود:
- اصن با یه متانتی این جملرو ادا کردی عمرا بتونم رو حرفت حرف بزنم..
رو به من میگوید:
- من و شما اصن به این پدر و پسر نمیخوریم...میبینی؟ مرغن به خدا...
رهام نگاهش میکند:
- توام جغدی به خدا...
بازهم میخندم و برای بدرقه اش بلند میشویم...دم در یغما چشم در چشمم میگوید:
- میخواین برسونمتون سر راه...
رهام زودتر میگوید:
- نه..نه خودم میرسونمش...
- تو که خسته ای..
رهام جدی تر از قبل میگوید:
- گفتم که خودم میرسونمش...
شانه ای بالا میاندازد و با هزار مکافات خداحافظی میکند!
در را میبندم و به سالن برمیگردم...ظرفهارا جمع میکنم...رهام یکی یکی برق هارا خاموش میکند و یکی یکی دکمه اش را باز میکند...
پیرهنش را روی مبل میاندازد و به اتاق میرود...
پشت بندش میروم..روی تخت دراز میکشد:
- میمونی ؟
معمولا باید بگوید بمان...نه اینکه سوال کند...در ضمن این موقع شب تنهایی بروم؟
شانه بالا میاندازم..میگوید :
- این الان یعنی چی؟
دلخور میگویم:
- منو به تنهایی ترجیح میدی؟
لبخند خسته ای میزند و یکی از دستانش را باز میکند...شالم را از سرم میکنم و مانتو ام را درمیاورم!
به آغوشش پناه میبرم...
زیر گوشم میگوید:
- یه مرد امروزی رو به یه مرد سنتی ترجیح میدی؟
قلبم میلرزد..نگاهش میکنم:
- داری خودتو با دیگران مقایسه میکنی؟
- هه..من کودومشم؟
روی شکم میخوابم و با لبخند میگویم:
- تو یه مرد عجیب و دوست داشتنی هستی...سنتی و مدرن بودنت برام مهم نیست!
چیزی نمیگوید...دسته موهای سفیدش را میگیرم...
- خیلی خوشگن میدونستی؟
کمرم را در دست میگیرد و تنها فشارم میدهد...
با صدای غریب و آرامی میگوید:
- دلم نمیخواد دیگه اینجوری آرایش کنی..
- رهام..تو گفتی ظاهر من برات مهم نیست...حالام..
وسط حرفم میپرد:
- دیگه نمیخوام آرایش کنی...دیگه نمیخوام موهاتو بذاری بیرون...تمومه؟
- رهام...
میغرد:
- تمومه؟
- آخه برای چی؟
- چون دوست ندارم..دلیل از این بالاتر؟
حداقل بگو میخواهم خشگلی هایت برای من باشد...اما ...هه..نمیگوید...من که میتوانم بگویم..
آرام میگویم:
- میخوای فقط برای تو باشم؟
نگاهم میکند:
- الانم هستی...
با تاخیر ادامه میدهد:
- اون شرطارو یادته؟
میخندم:
- آره همین شرطای کذایی...
تک خنده مردانه ای میزند:
- حالا هرچی...این یکی از شرطای با من موندنه...میخوای باهام باشی دیگه نباید آرایش کنی...دیگه نمیخوام موهاتو بیرون بذاری...به این مسئله مسخره، "همه زیبایی هات باید برای من باشه" اعتقادی ندارم...چون هست..همه چیزتو مال منه...چه بدیات چه خوبیات...چه زشتی و چه زیبایی ها...در ضمن...از همینلحظه به بعد لاک رو ناخونات نمیبینم!
مینالم:
- رهام..داری با من چیکار میکنی؟
چشمانش را میبندد:
- هیچی...
برمیگردد و پتورا کامل رویش میاندازد:
- نماز صبح بیدارم کن...وای به حالت اگر قضا بشه..
- رهــــام...
- هیش...خوابم میاد!
مشتی به کمرش میزنم ..میخندد... ساعت موبایلم را کوک میکنم...من نمیتوانم این گونه دلخواه رهام شوم..
نماز؟ ارایش؟ حجاب؟ لاک؟
وای خدا..به دادم برس!



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: